نهار را در همان محل ماموریت در سالن غذاخوری خوردیم و چون ماموریت تمام شده بود به قصد برگشت به تبریز اقدام کردیم.
در همان تهران , برادران یک پیشنهاد جالبی دادند:
اول اینکه به دیدار دوست عزیزی که تازگیها مسئولیت جدیدی پیدا کرده بود برویم .
دوم اینکه ماموریت ما که دو روزه بوده است برگشت زود هنگام کار خوبی نیست , چکار کنیم چکار نکنیم دوستان پیشنهاد کردند که به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها برویم یعنی قم.
منهم با پیشنهاد دوستان موافقت کردم البته ظاهرا.ولی گفتم بدون تهیه گل و شیرینی صحیح نیست لذا همه توافق کردند که خیابانهای تهران را بگردیم و برای تهیه شیرینی و گل اقدام کنیم.
در این اثناء منهم که سمت رانندگی این ماموریت هم بعهده ام بود ظاهرا برای تهیه گل و شیرینی خیابانهای تهران را طی کردم , تا اینکه پس از طی کردن خیابان شهید رجائی ,(یاد و یاد آوران سابق) وارد اتوبان قم شدم و پس از مدت زمان کوتاهی دوستان دریافتند که پس از عبور از عوارضی اتوبان راهی قم شده ایم.
احساس میکردم دوستان با این عمل من حالت سورپرایزی را پیدا خواهند کرد و تدبیر مرا هم تحسین خواهند کرد و یقینا خواهند گفت خوب شد برای ملاقات با دوستمان در تهران هم بعد از زیارت اقدام میکنیم و از این حرفها.
غافل از اینکه کار نسنجیده ای انجام داده و بدون مشورت با آنها خودسرانه تصمیمی گرفته ام.
جو صمیمی و دوستانه ما در ماشین تبدیل به جوی نامناسب شد, انگار نه انگار هیچکدام همدیگر را نمیشناسیم مثل بچه های دبستانی با هم قهر کردیم.نه راه بازگشت بود و نه از خر شیطان میتوانستم پیاده بشوم , نه اعتراف به اشتباه خودم میکردم و تخته گاز تا قم رانندگی کردم.
یکبار در بین راه توقف کردم و باد لاستیکها را مثل کمک راننده اتوبوسهای بین شهری وارسی کردم , به حرکت خود ادامه دادم و در ورودی قم , دقیقا در نزدیکی میدان 72 تن احساس کردم ماشین کشش و شتاب لازم را ندارد , توقف کردم کاپوت ماشین را بالا زدم , از دوستان کمک خواستم , هیچ کمکی نکردند , یکی از دوستان تنها کاری که کرد اومد بیرون زیر ماشین را نگاه کرد و با مشاهده ریزش آبی از طرف موتور ماشین , گفت هیچ مشکلی نیست , چون از کولر گازی ماشین استفاده کرده ایم این ریزش آب مربوط به تفاوت دمای کولر و دمای بیرون است و طبیعی است.(شاید دوستان بازدید کننده این مطالب را غیر مفید تشخیص دهند لیکن قول میدهم که یواش یواش شیرین شود و احساس خستگی نکنند لذا پیشنهاد میکنم مطالعه را ادامه بدهند مطمئنم ضرر نمیکنند).
به حرکت خود ادامه دادیم.بعد از فلکه 15 خرداد قم متوجه شدیم که نمایندگی خودروی ما در اون منطقه هست .دوستان پیشنهاد دادند که به همون جا مراجعه کنیم.
داخل تعمیرگاه رفتیم و آقای خوش تیپی که لباس های ترو تمیز و سفید رنگی پوشیده بود راهنمائی کرد که خودرو را روی چاله سرویس ببرم.اصلا نتوانستم به او اظهار کنم که من نمیتوانم ماشین را به روی چاله ببرم.(حقیقتا خجالت کشیدم) اما به روی خود نیاوردم و با هر زحمتی بود خودرو را بالای چاله رساندم .تاریک بود تعمیرکار خوش تیپ خاطره ما , لامپی را توسط یک سیم سیار به زیر ماشین رساند و پس از وارسی مقدماتی گفت که ما چون کارمان را تمام کرده ایم چندان کاری از دست ما ساخته نیست. همین نزدیکی یک تعمیرگاهی وجود دارد به آنجا مراجعه کنید کارتان راه می افتد. ضمنا یاد آور شد که اوست احمد همشهری خودتان است( اوستا احمد ).چند قدم جلوتر که رفتیم داخل یک کوچه ای به تعمیرگاهی که راهنمائی شدیم وارد شدیم .دیدیم اوستا احمد با تلفن صحبت میکند (ظاهرا با همان متصدی نمایندگی خودرو صحبت میکرد ) منتظر اتمام تلفنش ماندیم تا گوشی را گذاشت زمین با لحنی خودمانی گفتم: به به اوستا احمد حال شما احوال شما.آقا ببخشید این وقت شب مزاحمتان شدیم ( ساعت حدود 8 شب بود).ایشان هم با همان لحن خودمانی گفت:چوخ خوش گمیسیز یاشاسین دوستلار.
دوستانم که از بیرون تعمیرگاه این برخورد من و اوستا احمد را دورا دور ورانداز میکردند انگار که مکانیک آشنای ماست , نزدیک تر آمده و از اوستا احمد تقاضا کردند که کار ما را سریع راه بیاندازد و ایشان قول داد که تا ساعت 11 شب کار ما را راه بیاندازد.ما هم که به هوای زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها آمده بودیم ( راستش را بگویم که از نظر قانونی نمیتوانستیم به ماموریت قم برویم و این کار خلاف قانون بود و قابل پیگیری , این فعلا بماند) فرصت را غنیمت دانسته و چون نزدیک حرم بودیم جهت زیارت حضرتش با پای پیاده حرکت کردیم.
زیارت خوبی بود دوستان هم زیارت کردند , هم نماز مغرب و عشاء را بجای آوردند و هم مقداری نافله و زیارت چاشنی زیارت کردند و من لذت جمله یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه برادران خودم و خودم را در آن لحظه تاریخی اصلا فراموش نمیکنم.
طبق قرار خودمان راس ساعت 11 شب به تعمیرگاه اوستا احمد رسیدیم صمیمی تر از قبل پرسیدم : اوستا احمد چطور شد حل شد؟
اوستا احمد: آره تا نیم ساعت کلا تمام میشود.
بالای ماشین رسیدیم ناباورانه مشاهده کردیم که با بالابر و زنجیر فلزی در حال پائین آوردن موتور ماشین هستند , شوکه شده بودیم , پرسیدم اوستا احمد مگه شما نگفتین که تا ساعت 11 شب تمام میشه؟ در پاسخم گفت : آره من منظورم این بود که تا آن زمان موتور پائین میاد و تا موتور پائین نیاد که نمیشه گفت مشکل ماشین چیه؟(دریافتیم که ماشین قیرپاچ کرده است).
گفتیم حالا چکار کنیم ؟اوستا احمد گفت: من تنها کاری که میتوانم بکنم این است که تا صبح فردا از شاگردهایم بخواهم تا موتور را پائین بیارن و موتور را باز کنن تا بگم ایراد چیه؟
شب را در جائی بیتوته کردیم.صبح علی الطلوع ساعت 8 رفتیم تعمیرگاه .دیدیم موتور را که کلا باز کردن هیچ , یک لیست بلند بالائی از قطعات از پیستون بگیر تا شاتون , سوپاپ و میل سوپاپ تا فیلتر روغن و هوا و از این خرت و پرتها.ضمنا یادم نرفته بگم که اوستا احمد گفت: میل لنگ هم باید بره تراش.
گفتیم : اوستا احمد خدا پدر و مادرت را بیامرزه ما در این شهر غریبیم , جائی را نمیشناسیم گفت : موشکولی یوخدی ,قطعات را را از فروشگاه قطعات یدکی واقع در میدان 15 خرداد تهیه میکنید و تراش میل لنگ هم توسط تراشکاری دقیق. گفتم : تراشکاری دقیق کجاست؟ گفت که همین 50 متر بالاتر از میدان 15 خرداد.تراشکاری دقیق هم چی بگم ؟ همون لحظه اول زد به برجکمون . و گفت : روز چهارشنبه آماده میشه. گفتیم آقا ما از شهرستان آمدیم ترا خدا تا ظهر امروز کار ما را راه بیانداز. با هزار مکافات قانعش کردیم که خارج از نوبت و تا ظهر امروز (یکشنبه ) تحویل بدهد.ساعت 12 آمدیم تا میل لنگ را ببریم دیدیم برق رفته.چکار بکنیم آقای تراشکاری دقیق؟ گفت گوش به زنگ باشید تا خودم خبرتان بدهم.حالا دوستانم چکار میکنن؟ داخل مغازه که نمیان.از بیرون مغازه ور و ور نگاه میکنن در عالم خودشان میخندن. واقعا هم میخندند و وقتی من نگاه میکنم به حالت عادی درمیان و بعد به خنده شان ادامه میدن.
من هم که این حال و روز اونها را میبینم بیشتر از پیش عصبی میشم.
بالاخره ساعت 5 بعدازظهر دیدیم برق اومده و خوشحال و خندان رفتیم به تراشکاری دقیق . و در مقابل متصدی تراشکاری با این پاسخ مواجه شدیم که : آقا میل لنگنون مویه برداشته.
آقا مویه برداشته دیگه چه صیغه ایه؟گفت که باید میل لنگ رو عوض بکنید.طاقتمان برید با دوستان مشورت کردم.(تازه یاد گرفته بودم که باید مشورت هم بکنم) دوستان گفتند که ما که نمیتوانیم در این شهر غریب دنبال میل لنگ بیافتیم بگو خودش پیدا بکند.و او هم قول داد که تا صبح فردا شاید کاری بکند.
شب گذشت و صبح فردا باز پیگیر میل لنگ بودیم که مهندس تراشکار گفت: در قم یک میل لنگ استاندارد هست قیمتش 150 هزار تومنه .ولی استاندارد است من گفتم ایراد نداره ولی ایشان ادامه داد که استاندارد یعنی میل لنگی که یکبار رفته زیر بار و باید بار دیگر هم تراشکاری بشه و من هم که از مویه برداشتن خیلی ترسیده بودم گفتم : نه آقا نمیخواد میل لنگ نو پیدا کن.
فردای آن روز بالاخره خبر دادند که در تهران یک میل لنگ هست به قیمت 200 هزار تومن و میشه تا 180 هزار تومن هم خرید.بازم با دوستان مشورت کردیم , آنها هم اظهار کردند که مشکل را با مدیرمان در تبریز مطرح کنیم.
روز چهار شنبه بود یعنی اولا سه روز از ماموریتمان گذشته است.در خارج از محل ماموریت که اصلا نباید میرفتیم یعنی قم بودیم.و همچنین باید خیر میدادیم که ماشین قیرپاچ کرده و موتور را پائین آوردیم و از این حرفها.
با ترس و لرز تلفن آقای رئیس را گرفتم, بغض گلویم را گرفته بود , با حالت ناراحتی و گاه با ترس و لرز رئیس خودمان را در جریان گذاشتم .
یک چیز گفت که من اصلا انتظار آن حرف را نداشتم و فکر میکنم در آن وضعیت روحی و بحرانی بهترین و بزرگترین تصمیمی که یک مدیر میتوانست بگیرد همان بود.
بنظر شما مدیر ما چه تصمیم کلیدی گرفته بود؟
مدیر بما گفت: سریع ماشین را بگذارید در قم بماند و خودتان سریع برگردید به تبریز.
از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم.(دوستانم که از قبل شاد شاد بودند)
خود رو را به یکی از دوستانمان در قم سپردیم و برای اینکه خیالمان راحت باشد دوستمان (آقای تکیه ای که شغل اصلی اش هم مکانیکی و آهنگری بود) به آقای اوستا احمد معرفی کردیم و اوستا احمد هم خواست به ما بفهماند که خودش خیلی متوجه است . بما گفت که اصلا شما کی هستید ماشین مال آقای تکیه ای هست و ما هم برا او کار میکنیم.
تصمیمی که گرفتیم این بود که میل لنگ را هم با خودمان به تبریز ببریم تا شاید در تبریز نمونه آن را پیدا بکنیم و به قم بفرستیم.
تا آمدیم به میدان 72 تن دیدیم وضع ترمینال و میدان خیلی درهم بر هم است ماشین که پیدا نمیشود هیچ اهیانا هم اگر اتوبوسی پیدا شود 300 یا 400 نفر هم به اون حمله میکنند و خلاصه مسافر خیلی زیاد است .
بالاخره اتوبوسی پیدا شد و قرار شد تا ترمینال خزانه ما را ببرد.میل لنگی که همراهمان بود از راننده تقاضا کردیم همان جلوی ماشین , بغل دنده گذاشته شود و راننده هم موافقت کرد و ما هم با خاطری آسوده سرجای خودمان در ردیف ششم نشستیم.
همان اول حرکت اتوبوس دیدیم بخت بد ما گل کرد.
در صف اول اتوبوس طلبه روحانی با خانمش نشسته بود و کمک راننده با او بر سر کرایه مشکل پیدا کرد البته چیز مهمی نبود بحث بر سر دویست تومن دویست و بیست تومن بود که حاج آقا بدون مشکل پرداخت.
جلوی صندلی ما هم که 4 جوان تهرانی و بسیجی نشسته بودند یکی از اونا دور و بر را وراندازی کرد و دید که ما هم ظاهرمان نشان میده که هم عقیده هستیم به دوستانش گفت : آقا کوتاه نمیائیم ها.فقط دویست تومن.
منهم یواشکی به دوستانم گفتم آقا هیچ حرفی نمیزنیم و هر کرایه ای هم خواست حتی هزار تومن پرداخت میکنیم ما کم مگه مشکل داریم؟
دوستان هم قبول کردند.
کمک راننده که به صف جلوی ما رسید دعوا شروع شد و بالاخره نوبت ما شد و ما هم بدون معطلی هرچی خواست پرداختیم و مسئله حل شد.
بعد از نیم ساعت متوجه شدیم که اتوبوس جلوی پاسگاه پلیس راه ماشین توقف کرد.
اول کمک راننده , جوانان اهل دعوا را صدا کرد و خبر داد که جلوی پاسگاه است بیائید هر کاری دارید انجام دهید.(ظاهرا دنبال شر بود) بالاخره هر چهار نفرشان خواستند از ماشین پیاده بشوند . نمیدانم علت و دلیلش چی بود چهارنفری یقه راننده و کمک راننده را گرفته بودند و میخواستند کشان کشان بطرف پاسگاه ببرند . آنها هم مقاومت میکردند تا اینکه پای یکی از آن جوانان به میل لنگ داغون ما خورد و کمی از جای خود تکان خورد.
راننده با صدای بلند گفت : مرتیکه احمق بی پدر و مادر میل لنگ مردم رو بریدی . بخاطر اینکه میخواست ما را تحریک کند تا به دادش برسیم چون لازم بود کسی از آنها حمایت کند تا درخواست کرایه بیش از حد معمول آنها کار دستشان ندهد . و ما هم خودمان را به بی خیالی زدیم و داخل معرکه آنها نشدیم . از بس در آن چهار پنج روز سختی دیده بودیم و بد آورده بودیم که شاید اگر میل لنگ سالم هم بود از جای خودمان تکان هم نمیخوردیم.
و با این اوصاف طرفین دعوا به تنهائی با داد وبیداد به سمت پاسگاه حرکت کردند.
پس از نیم ساعت 4 نفر تهرانی با یک افسر پلیس که ستوان دو بود برگشتند و دنبال شاهد بودند , تهرانیها ما را بعنوان شاهد معرفی کردند ما هم که دنبال شر نبودیم گفتیم آقا ما از بس خسته بودیم اصلا متوجه نبودیم موضوع چیه ؟ و ما شاهد نیستیم .دوباره اینها پائین رفتن .و پس از 10 دقیقه برگشتند و متوجه شدیم که قرار است موضوع از طریق پاسگاه ترمینال خزانه پیگیری شود.
سردسته این 4 نفر تهرانی تا سر جایش نشست ابتدا بما که از آنها حمایت نکرده بودیم تیکه انداخت که: آدم اگر سبیل داشته باشه بهتر از اینه که ریش داشته باشه. منهم ته دلم گفتم که ایراد نداره ما نه ریش داریم نه سبیل , ما دنبال شر نمیگردیم.
بالاخره ساعت 1030 شب اتوبوس در محوطه ترمینال خزانه توقف کرد .
نظرات شما عزیزان: